و او دیگر نیست .
از حقیقت که نمی شود فرار کرد !
حتی اگر از آن ترسید !
یک روز جنگ شد , یک روز شهر به هم ریخت , مملکت داشت
ویران می شد . این مملکت کودک داشت , نوجوان داشت , بی سرپناه داشت
, فقیر داشت , پولدار داشت . زن داشت , مرد داشت , یتیم داشت , پیر داشت
, جوان داشت و به اندازه تمام کشورها آرزو داشت .
یک روز جنگ شد , طوقی پر زد از روی بام , بامی که فرو ریخت از
کرنش یک خشم پولادین !
طوقی بی آشیانه شد و فرو ریخت سقف ها روی سر آدمها , آدمهایی
که مقصر نبودند اما اجباری بود .
جنگ اجباری بود !
برادرم , هر جمعه با من بازی می کرد . بالش بازی می کرد . من
بالشم را پرت می کردم به او و او همیشه می باخت . برادرم . نمیدانم ساده بود یا سادگی کرد!
سایت رسمی الهه فاخته
درباره این سایت